حقیقت تلخ

وبلاگ اختصاصی مهدی پرتو
شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۲۸ ب.ظ

داستان عاشقانه غمناک

دخترک وپسرهردوباهم خیلی خوب بودن اوناهرروزبه پارک میرفتندوخوشحال بودن اوناانگارتوی یه دنیای

دیگه ای به سرمیبردنداصلابه اطراف خودشون توجهی نمیکردندوفقط به خودشون فکرمیکردندتااینکه روزای

خوشی تموم شد...یه روزی که باهم رفته بودندپارک دخترحالش بدشدوبی هوش شددخترتوی بغل پسرک

بی هوش افتادوپسرهم نگران که چه اتفاقی برای عشقش افتاده بعدازاین پسر دخترک رابردپیش

دکترودکترهم بعدازمعاینه دختر اورافرستادتاکه آزمایش بگیردوبرگردد...جواب آزمایش بعدازچندروز

رسیدپسررفت پیش دکتر...دکترسکوت کردوچیزی نگفت پسراعصبانی شدوازدکترپرسید:که عشقم چش

شده دکتربعدازچنددقیقه صحبت خودش راشروع کرددکتربامقدمه چینی زیادبه پسرگفت که دخترچش

شده...پسریه دفعه شکه شدانگارکه دنیاروی سرش خراب شده وکاملادگرگون شد...پسربه خونه رفت

وکلی باخودش فکرکرداوفکرمیکردوگریه...روزبعددوباره دوران خوشی دختروپسرامددوباره اونابه پارک

میرفتن وخوشحال بودن...دخترهی ازپسرمیپرسیدکه دکتراون روزچی گفت اماپسرجواب نمیدادوبحث

روعوض میکردتااینکه طاقت دخترسراومدوگفت که اگه نگی دیگه باهات حرف نمیزنم وپسرهم گفت اگه

میخای بفهمی فردابیاخونمون دخترهم قبول کرد...روزبعددختربه خونه پسررفت اوداخل خونه شدسلام

کردورفت روی مبل نشست دختردوباره سوال خودراپرسیداماپسردرجواب دخترگفت:توبامن ................!

میکنی دخترگفت:دیوونه شدی حالت خوب نیس چیزی خوردی اماپسردوباره حرف خودرا زد امادخترقبول

نکرد...پسر دخترک رابه زوربه اتاقش بردوبه اوتجاوزکرد...دخترداشت گریه میکردوتقلا اماپسرگوش

ندادوکارخودش راکردوقتی که کارپسرتمام شددختررا ول کرددخترازدست پسرخیلی اعصبانی بودودیگه

پسررادوست نداشت وگریه میکرد...پسرازکارش خیلی خوشحال بودوگفت:حالامنم مثل توایدزدارم

حالامنم باتومیمیرم...دختریه دفعه جاخوردگریه اش قطع شدوساکت شد.....



نوشته شده توسط mahdi parto
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

حقیقت تلخ

وبلاگ اختصاصی مهدی پرتو

داستان عاشقانه غمناک

شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۲۸ ب.ظ

دخترک وپسرهردوباهم خیلی خوب بودن اوناهرروزبه پارک میرفتندوخوشحال بودن اوناانگارتوی یه دنیای

دیگه ای به سرمیبردنداصلابه اطراف خودشون توجهی نمیکردندوفقط به خودشون فکرمیکردندتااینکه روزای

خوشی تموم شد...یه روزی که باهم رفته بودندپارک دخترحالش بدشدوبی هوش شددخترتوی بغل پسرک

بی هوش افتادوپسرهم نگران که چه اتفاقی برای عشقش افتاده بعدازاین پسر دخترک رابردپیش

دکترودکترهم بعدازمعاینه دختر اورافرستادتاکه آزمایش بگیردوبرگردد...جواب آزمایش بعدازچندروز

رسیدپسررفت پیش دکتر...دکترسکوت کردوچیزی نگفت پسراعصبانی شدوازدکترپرسید:که عشقم چش

شده دکتربعدازچنددقیقه صحبت خودش راشروع کرددکتربامقدمه چینی زیادبه پسرگفت که دخترچش

شده...پسریه دفعه شکه شدانگارکه دنیاروی سرش خراب شده وکاملادگرگون شد...پسربه خونه رفت

وکلی باخودش فکرکرداوفکرمیکردوگریه...روزبعددوباره دوران خوشی دختروپسرامددوباره اونابه پارک

میرفتن وخوشحال بودن...دخترهی ازپسرمیپرسیدکه دکتراون روزچی گفت اماپسرجواب نمیدادوبحث

روعوض میکردتااینکه طاقت دخترسراومدوگفت که اگه نگی دیگه باهات حرف نمیزنم وپسرهم گفت اگه

میخای بفهمی فردابیاخونمون دخترهم قبول کرد...روزبعددختربه خونه پسررفت اوداخل خونه شدسلام

کردورفت روی مبل نشست دختردوباره سوال خودراپرسیداماپسردرجواب دخترگفت:توبامن ................!

میکنی دخترگفت:دیوونه شدی حالت خوب نیس چیزی خوردی اماپسردوباره حرف خودرا زد امادخترقبول

نکرد...پسر دخترک رابه زوربه اتاقش بردوبه اوتجاوزکرد...دخترداشت گریه میکردوتقلا اماپسرگوش

ندادوکارخودش راکردوقتی که کارپسرتمام شددختررا ول کرددخترازدست پسرخیلی اعصبانی بودودیگه

پسررادوست نداشت وگریه میکرد...پسرازکارش خیلی خوشحال بودوگفت:حالامنم مثل توایدزدارم

حالامنم باتومیمیرم...دختریه دفعه جاخوردگریه اش قطع شدوساکت شد.....

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی